PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چهار سخني که زاهد را تکان داد ! ...



SURENA
30th September 2010, 01:25
زاهدي گويد: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

اول مرد فاسدي از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت اي شيخ خدا ميداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستي ديدم که افتان و خيزان راه ميرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نيفتي.
گفت تو با اين همه ادعا قدم ثابت کرده اي؟

سوم کودکي ديدم که چراغي در دست داشت گفتم اين روشنايي را از کجا اورده اي؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شيخ شهري بگو که اين روشنايي کجا رفت؟

چهارم زني بسيار زيبا که درحال خشم از شوهرش شکايت ميکرد.
گفتم اول رويت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنيا هستم چنان از خود بيخود شده ام که از خود خبرم نيست تو چگونه غرق محبت خالقي که از نگاهي بيم داري؟