PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : من بدنم نيستم!



SURENA
28th October 2010, 14:43
مرد آهنگري سکته مغزي کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشين شده بود ، دائم گريه مي کرد و هر وقت کسي احوالش را مي پرسيد بلافاصله بغضش مي ترکيد و زار زار در احوال خود مي گريست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شيوانا شدند و ازاو خواستند تا مرد آهنگر را دلداري دهد و با او صحبت کند.

شيوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسيد. طبق معمول مرد ميانسال شروع به گريه نمود. شيوانا بي اعتنا به گريه مرد شروع به نقل داستاني کرد. او گفت:" روزي يکي از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور براي جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشير دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند. يک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روزبعد در اثر اصابت تيري پاي راستش از کار افتاد. اما او تسليم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاري او را به خط مقدم جنگ ببرند. و در همان خط اول نبرد با بدن نيمه کاره اش کل عمليات را راهبري کرد تا ارتش را به پيروزي رساند."

شيوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به مرد ميانسال کرد و به او گفت:" خوب دوباره از تو مي پرسم حالت چطور است!؟"

اينبار مرد ميانسال بدون اينکه گريه و زاري کند با لبخند سري تکان داد و گفت:" حق با شماست! من بدنم نيستم! پس خوبم!"و آنگاه به پسرش گفت که گاري را آماده کند چون مي خواهد با همان وضع نيمه فلج به مغازه آهنگري اش برود