کشتي مردي در يک طوفان عظيم غرق شد اما اين مرد به طرز معجزه آسايي نجات يافت و توانست خود را به جزيره اي برساند.
اين مرد با هزاران زحمت براي خود يک کلبه ساخت ...
روزي براي تهيه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتي به کلبه برگشت در کمال ناباوري ديد که کلبه در حال سوختن است.
به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدايا تو مرا در اين جزيره زنداني کرده اي و حالا که من با اين بدبختي توانسته ام اين کلبه را براي خودم درست کنم بايد اينگونه بسوزد!
مرد با همين افکار به خواب عميقي فرو رفت ... .
صبح روز بعد با صداي بوق يک کشتي از خواب پريد ؛ او نجات يافته بود!
وقتي سور کشتي شد ، از ناخدا پرسيد چگونه فهميديد که من در اين جزيره هستم؟
ناخدا پاسخ داد : ما علايمي را که با دود نشان مي داديد ديديم!