سلام
دوستان میتوانید : اشعار ، حکایات ، ضرب المثل ها و داستان های کوتاه آموزنده خود را در این تاپیک درج نمایید
قانون این بخش : لطفا از درج بحث های 30یا30 ، مذهبی ، قومی و ..... در سایت بپرهیزید !
موفق باشید
سلام
دوستان میتوانید : اشعار ، حکایات ، ضرب المثل ها و داستان های کوتاه آموزنده خود را در این تاپیک درج نمایید
قانون این بخش : لطفا از درج بحث های 30یا30 ، مذهبی ، قومی و ..... در سایت بپرهیزید !
موفق باشید
aramjan (23rd September 2012),ARIYA (13th May 2012),asaad88 (7th June 2012),elc.rgb (16th May 2012),engnokia95 (10th November 2012),farog (13th October 2013),hamed0012 (21st May 2012),hantosh (14th July 2012),iraj_kh (16th May 2012),karim1350 (1st October 2015),KIAN FAR (12th May 2012),m.aminifar (17th May 2012),maximum123 (8th June 2012),sajadnasirpor (13th May 2012),SONY 3D (16th May 2012),TuneUp_Vahab (16th May 2012),vall (16th June 2013),yeknaz3 (27th March 2013),سعید زینیوند (7th April 2017),صاصون (14th May 2012)
بزرگترین عمل غیر اخلاقی این است که انسان شغلی را که از انجام آن ناتوان است بر عهده می گیرد
ناپلئون بناپارت
aramjan (23rd September 2012),ARIYA (13th May 2012),asaad88 (7th June 2012),elc.rgb (16th May 2012),engnokia95 (10th November 2012),farog (13th October 2013),hantosh (14th July 2012),iraj_kh (16th May 2012),karim1350 (1st October 2015),KIAN FAR (12th May 2012),m.aminifar (17th May 2012),pershian91 (15th July 2014),sajadnasirpor (13th May 2012),SONY 3D (16th May 2012),TAHA1 (12th May 2012),TuneUp_Vahab (16th May 2012),موذن (26th March 2013),سعید زینیوند (7th April 2017),صاصون (14th May 2012)
گفتم خدایا سوالی دارم
گفت : بپرس
پرسیدم : چرا وقتی شاد هستم همه با من می خندند ، ولی وقتی ناراحتم کسی با من نمی گرید ؟
جواب داد : شادی ها را برای جمع کردن دوست آفریدم ، ولی غم را برای انتخاب بهترین دوست !
aramjan (23rd September 2012),ARIYA (17th May 2012),asaad88 (7th June 2012),engnokia95 (10th November 2012),farog (13th October 2013),hantosh (14th July 2012),iraj_kh (16th May 2012),karim1350 (1st October 2015),m.aminifar (17th May 2012),maximum123 (8th June 2012),pershian91 (30th March 2013),rofagha (3rd December 2012),sajadnasirpor (20th May 2012),SONY 3D (16th May 2012),TuneUp_Vahab (16th May 2012),قیصر (27th December 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)
هیچگاه درس های اول یادم نمیرود...
مخلوط , محلول .سنگ در خاک مخلوطو نگاهم در نگاهت محلول
راه ارتباطی با بنده از طریق جیمیل:
iraj.khosravani2@gmail.com
aramjan (23rd September 2012),ARIYA (17th May 2012),asaad88 (7th June 2012),farog (5th April 2014),hantosh (14th July 2012),karim1350 (1st October 2015),m.aminifar (17th May 2012),maximum123 (8th June 2012),pal-electronic (16th May 2012),sajadnasirpor (20th May 2012),SONY 3D (16th May 2012),TuneUp_Vahab (16th May 2012),yeknaz3 (27th March 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)
زندگي قصه مرد يخ فروشيست كزو پرسيدند : فروختي ؟
گفت : نخريدند ، ولي تمام شد !!!
لامپ تست جهت عیب یابی خودرو
بیشتر انسانها زمانی نا امید میشوند که چیزی به موفقیت آنها باقی نمانده
aramjan (23rd September 2012),ARIYA (17th May 2012),asaad88 (7th June 2012),farog (5th April 2014),hantosh (14th July 2012),iraj_kh (16th May 2012),karim1350 (1st October 2015),m.aminifar (17th May 2012),pal-electronic (17th May 2012),sajadnasirpor (20th May 2012),yeknaz3 (27th March 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)
ضرب المثل شیرازی:
چاه مکن بهر کسی خسته میشی
تمام افکارت را روی کاری که دارید انجام میدهید متمرکز کنید
پرتوهای خورشید تامتمرکز نشوند نمیسوزانند "گراهام بل"
.
جاوید ایران زمین
زنده باد آزادی
ALEDAVOD (27th July 2012),aramjan (23rd September 2012),asaad88 (7th June 2012),farog (5th April 2014),hantosh (14th July 2012),iraj_kh (17th May 2012),karim1350 (1st October 2015),m.aminifar (23rd May 2012),pal-electronic (17th May 2012),sajadnasirpor (20th May 2012),TuneUp_Vahab (22nd May 2012),قیصر (27th December 2013),yeknaz3 (27th March 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)
چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلیها را نجات دهید!
__________________
Cpu : Ram :
__________________
A.Rahim (26th October 2014),alimohammad123 (18th May 2013),aramjan (23rd September 2012),ARIYA (7th June 2012),asaad88 (7th June 2012),didebane.bidar (16th August 2013),elc.rgb (22nd May 2012),emadd69 (21st May 2012),engnokia95 (10th November 2012),farog (13th October 2013),farshadf (22nd May 2012),farzad1363 (22nd May 2012),hantosh (14th July 2012),hossien2241 (5th February 2013),h_ecu (22nd May 2012),IP9039 (22nd May 2012),iraj_kh (21st May 2012),islamnik (7th March 2013),jalil896 (25th September 2012),karim1350 (1st October 2015),m.aminifar (22nd May 2012),m2007_mail (22nd May 2012),madash (28th May 2013),M_Repair (21st May 2012),nimook (13th December 2014),pal-electronic (22nd May 2012),pps2011 (6th January 2013),REZA KHODAEI (22nd May 2012),reza.g1366 (22nd May 2012),rostam57 (22nd May 2012),saeed1997 (21st May 2012),sajadnasirpor (22nd May 2012),TuneUp_Vahab (21st May 2012),قیصر (27th December 2013),موذن (26th March 2013),محمد مهدوی (22nd May 2012),vall (16th June 2013),yasharararart (22nd May 2012),yeknaz3 (27th March 2013),اميركيان (22nd May 2012),دلتا (12th January 2015),رضا قربانی (8th February 2013),سعید زینیوند (7th April 2017),شهریار (22nd May 2012)
aramjan (23rd September 2012),Deli-Yurek (21st May 2012),elc.rgb (22nd May 2012),engnokia95 (10th November 2012),farog (13th October 2013),hantosh (14th July 2012),karim1350 (1st October 2015),m.aminifar (22nd May 2012),m2007_mail (22nd May 2012),maximum123 (8th June 2012),M_Repair (21st May 2012),pal-electronic (22nd May 2012),REZA KHODAEI (22nd May 2012),sajadnasirpor (22nd May 2012),TuneUp_Vahab (8th June 2012),yeknaz3 (27th March 2013),اميركيان (22nd May 2012),احمد برقکار (22nd May 2012),سعید زینیوند (7th April 2017),شهریار (22nd May 2012)
---------------------------------------------------------------------------------------------
- میان اینهمه "نامردی" باید شیطان را تحسین کرد که "دروغ" نگفت ...
جهنم را به جان خرید، اما "تظاهر" به دوست داشتن آدم نکرد
aramjan (23rd September 2012),ARIYA (7th June 2012),elc.rgb (22nd May 2012),farog (13th October 2013),hantosh (14th July 2012),karim1350 (1st October 2015),maximum123 (8th June 2012),pal-electronic (22nd May 2012),sajadnasirpor (22nd May 2012),محمد مهدوی (22nd May 2012),yeknaz3 (27th March 2013),احمد برقکار (22nd May 2012),سعید زینیوند (7th April 2017),شهریار (22nd May 2012)
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمی کند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمی کنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید از گرمای خود استفاده نمی کند
گل، عطرش را برای خود گسترش نمی دهد
...
زندگی برای دیگران، قانون طبیعت است.
aramjan (23rd September 2012),ARIYA (7th June 2012),didebane.bidar (16th August 2013),farog (13th October 2013),hantosh (14th July 2012),karim1350 (1st October 2015),m.aminifar (8th June 2012),pershian91 (30th March 2013),sajadnasirpor (8th June 2012),TuneUp_Vahab (8th June 2012),موذن (26th March 2013),yeknaz3 (27th March 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)