ویرایش توسط alireza@ask@me : 29th December 2011 در ساعت 01:05
وقتی بچه بودم یک تفنگ بادی خریدم.. هرشب تو خیابون همه گنجشکها را می زدم ..به حدی که هرشب تا صد تاشون پر کند رو زمین در حالی که به خون مغلتیدن سر می کردم.. یه روز که داشتم تو حیات خونه درس می خوندم یه بچه گنجشک اوفتا رو کتابم .. برش داشتم و دلم سیش سوخت.. پیش خودم نگهش داشتم .. روز اول ..دوم ..سوم .. دیگه به جای اینکه برم شبا بکشمون کتار همون جوجه موندم تا بلخره یک ماه بعد پرش خوب بزرگ شد و پرواز می کرد ..جوری که می اومد می نشست روی شونهام تا صداش می کردم.. یه روز وقتی رفت دیگه بر نگشت ..خیلی عصبی و ناراحت بودم تا اینکه چند روز بعد کنار دیوار تو کوچه در حالی که سینهاش خوبی بود دیم که مرده بود ....
از اون روز به بعد دیگه هیچ وقت دست به تفنگم نبردم ..چون اینهمه کشتم .. اما نتونستم یکشونا بزرگ کنم..