.تعمیـــرکاران کیان ست (kiansat.kim)تابع قوانین -جمهموری-اسلامی ایران میباشد و ارسال هر گونه مطلب سیاسی،مذهبی،غیراخلاقی و خرید و فروش متعلقات ماه-واره و دیگر موارد مجرمانه ممنوع میباشد وبا کاربران خاطی به شدت برخورد میگردد انجمن فقط تعمیرات لوازم الکترونیک میباشد...













سلام مهمان گرامی؛
به کیان ست خوش آمدید برای مشاهده انجمن با امکانات کامل می بايست از طريق این لینک عضو شوید.

http://teranzit.pw/uploads/14469017281.png
پیام خصوصی به مدیریت کل سایت ........... صفحه توضیحات و شرایط گروه ویژه ........... ...........
ارتباط تلگرامی با مدیریت سایت ................. ایدی تلگرام suportripair@ .................
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 26

موضوع: تاپیک مخصوص درج ( اشعار ، حکایت ، ضرب المثل ، داستان و سخن بزرگان )

  1. #11


    تاریخ عضویت
    Oct 2011
    محل سکونت
    گلستان
    علایق
    طبیعت و صافکاری
    شغل و حرفه
    "صافکاری بیرنگ"تخصصی برق و الکترونیک خودرو و تعمیر ایسی
    نوشته ها
    3,646
    تشکر ها
    26,212
    24,830 سپاس از3,600 پست

    پیش فرض

    نميدونم چرا وقتي ** ميشم هيچكي دوستم نداره
    ولي وقتي خر ميشم همه عاشقم ميشن .
    لامپ تست جهت عیب یابی خودرو


    بیشتر انسانها زمانی نا امید میشوند که چیزی به موفقیت آنها باقی نمانده


  2. 16کاربر از TuneUp_Vahab بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    aramjan (23rd September 2012),ARIYA (9th June 2012),asaad88 (9th June 2012),ASHEGHBAHAR (13th October 2013),farog (5th April 2014),hantosh (14th July 2012),iraj_kh (31st July 2012),karim1350  (1st October 2015),m.aminifar (8th June 2012),masoud-sat (2nd August 2012),NPS2014 (13th October 2013),pershian91 (15th July 2014),sajadnasirpor  (31st July 2012),TAHA1 (31st July 2012),vall (5th January 2015),سعید زینیوند (7th April 2017)

  3. #12


    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    تهران
    علایق
    تحقیقات شغلی&فیلم
    شغل و حرفه
    برق و الکترونیک اتومبیل
    سن
    42
    نوشته ها
    3,180
    تشکر ها
    25,032
    29,943 سپاس از3,177 پست

    پیش فرض

    خاطرات زمستان را به بهار نیاور!


    برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

    در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.

    شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

    به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

    شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!




    رابطه کش شلوار و پیشرفت


    یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یك موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یك مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
    دیگه پاك قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
    طرف كم میاره، راهنما میزنه كنار به موتوریه هم علامت میده بزنه كنار. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی كل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... كش شلوارم گیر كرده به آینه بغلت ...

    نتیجه اخلاقی : اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده




    خاطرات دو دوست قدیمی


    دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت: "امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد." آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.

    همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: "امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد." دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید: "وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟"

    مرد پاسخ داد: "وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی."

    نتیجه اخلاقی : یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.
    ---------------------------------------------------------------------------------------------





    Click here to enlarge



    • میان اینهمه "نامردی" باید شیطان را تحسین کرد که "دروغ" نگفت ...
      جهنم را به جان خرید، اما "تظاهر" به دوست داشتن آدم نکرد
















  4. 14کاربر از m.aminifar بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    aramjan (23rd September 2012),ARIYA (9th June 2012),asaad88 (9th June 2012),ASHEGHBAHAR (13th October 2013),hantosh (14th July 2012),iraj_kh (31st July 2012),karim1350  (1st October 2015),masoud-sat (2nd August 2012),NPS2014 (13th October 2013),pal-electronic (31st July 2012),sajadnasirpor  (31st July 2012),sh.joomong (14th December 2014),TuneUp_Vahab (13th October 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)

  5. #13


    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    تهران
    علایق
    تحقیقات شغلی&فیلم
    شغل و حرفه
    برق و الکترونیک اتومبیل
    سن
    42
    نوشته ها
    3,180
    تشکر ها
    25,032
    29,943 سپاس از3,177 پست

    پیش فرض






    گل صداقت و راستگویی


    دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
    وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
    دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
    مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
    دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
    روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.
    هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
    دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
    سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.

    بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
    دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.

    لحظه موعود فرا رسید.
    شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

    شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
    همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!


    برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو



    کلاه فروش


    کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

    سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟!




    آدم از وسط نصف بشه ولی ضایع نشه !


    یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده !
    به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند.
    احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !
    بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !
    با خودم گفتم یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع به من چیه ؟! منو تائید می کنه ؟!
    کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و برق بزنه ! شکمو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم مهم نیست !
    اما دل تو دلم نبود ! یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت : آقای محترم ! بفرمایید !
    قند تو دلم آب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک ! وایستادم و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم، فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود ؟

    .
    .
    .
    .
    .
    .

    دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ! پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !
    ویرایش توسط m.aminifar : 8th June 2012 در ساعت 22:39
    ---------------------------------------------------------------------------------------------





    Click here to enlarge



    • میان اینهمه "نامردی" باید شیطان را تحسین کرد که "دروغ" نگفت ...
      جهنم را به جان خرید، اما "تظاهر" به دوست داشتن آدم نکرد
















  6. 11کاربر از m.aminifar بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    ARIYA (9th June 2012),asaad88 (9th June 2012),ASHEGHBAHAR (13th October 2013),farog (5th April 2014),iraj_kh (31st July 2012),karim1350  (1st October 2015),masoud-sat (2nd August 2012),pal-electronic (31st July 2012),TuneUp_Vahab (13th October 2013),موذن (26th March 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)

  7. #14


    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    تهران
    علایق
    تحقیقات شغلی&فیلم
    شغل و حرفه
    برق و الکترونیک اتومبیل
    سن
    42
    نوشته ها
    3,180
    تشکر ها
    25,032
    29,943 سپاس از3,177 پست

    پیش فرض





    یکی از بستگان خدا


    شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

    در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
    - آهای، آقا پسر!

    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
    - شما خدا هستید؟

    - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
    - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!




    نبوغ


    در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
    شكایتی از سوی یكی مشتریان به كمپانی رسید. او اظهار داشته بود كه هنگام خرید یك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطی خالی است.

    بلافاصله با تاكید و پیگیریهای مدیریت ارشد كارخانه این مشكل بررسی، و دستور صادر شد كه خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تكرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.

    مهندسین نیز دست به كار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند : پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایكس بزودی سیستم مذكور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایكس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت كنترل دائمی پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

    نكته جالب توجه در این بود كه درست همزمان با این ماجرا، مشكلی مشابه نیز در یكی از كارگاههای كوچك تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یك كارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و كم خرج تر حل كرد : تعبیه یك دستگاه پنكه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!




    فرعون و شیطان


    فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
    روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
    فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
    فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
    شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
    بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
    پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
    شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
    ویرایش توسط m.aminifar : 8th June 2012 در ساعت 22:39
    ---------------------------------------------------------------------------------------------





    Click here to enlarge



    • میان اینهمه "نامردی" باید شیطان را تحسین کرد که "دروغ" نگفت ...
      جهنم را به جان خرید، اما "تظاهر" به دوست داشتن آدم نکرد
















  8. 14کاربر از m.aminifar بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    Ahmad20 (31st July 2012),aramjan (23rd September 2012),ARIYA (9th June 2012),asaad88 (9th June 2012),ASHEGHBAHAR (13th October 2013),farog (5th April 2014),iraj_kh (31st July 2012),karim1350  (1st October 2015),masoud-sat (2nd August 2012),pal-electronic (31st July 2012),TuneUp_Vahab (13th October 2013),قیصر (27th December 2013),موذن (26th March 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)

  9. #15


    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    تهران
    علایق
    تحقیقات شغلی&فیلم
    شغل و حرفه
    برق و الکترونیک اتومبیل
    سن
    42
    نوشته ها
    3,180
    تشکر ها
    25,032
    29,943 سپاس از3,177 پست

    پیش فرض






    رسیدن به کمال... !


    در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...
    او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است.
    اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.
    بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
    کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
    افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...
    پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
    یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.
    شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
    پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه.
    پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
    اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است.
    فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

    درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره!
    اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...
    اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند.
    توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت.
    شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...
    اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!
    تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.
    وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید.
    در این هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند...
    همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3 !!!
    وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!
    شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

    پدر شایا در حالیکه اشک در چشم هایش حلقه زده بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند...

    این رو تعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم. هیچ کدوم ما کامل نیستیم و در جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم. اطرافیان ما هم همینطور هستند. پس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقصهامون خرد نکنیم. بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم به اطرافیانمون اعتماد به نفس هدیه کنیم.




    فقرا امانت من هستند


    خسته و تنها، گرسنه و تشنه، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود. تنها چیزی که شاید حیات را در پیکر سرمازده او به جریان می انداخت انتظار بود ! انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود، که شاید کسی پیدا شود و بخرد. به طرفش رفتم و در چند قدمیش ایستادم. هیچ حسی بین ما نبود. اما ناگهان گویی فاصله میان ما محو شد و چیزی در مقابل چشمانم دیدم که هرگز تاکنون ندیده بودم. دریچه ای رو به دنیایی دیگر! دنیایی از درد و رنج، ذلت و بیچارگی، دنیایی از گرسنگی، دنیایی پر از مردمی که شاید هرگز با شکم سیر نخوابیده اند.

    آه خدای من ! هیچ گاه حتی در خیال خود، چنین دنیایی را با این همه بدبختی نمیدیدم. آری، چشمان درشت و زیبایش بود، چشمانی که برای چند لحظه کوتاه مجرای ورود من به دنیایی دیگر بودند. ناخودآگاه نزدیکتر شدم. در حالی که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم می نگریست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمی دانم چرا ترسیدم؟! پسرک بیچاره، دستهایش ترک ترک شده بود، ناخنهایش کبود بود، بی حس و بی رنگ با قلبی زخم خورده از روزگار. بی اراده دستش را گرفتم و روبرویش نشستم. همچنان به چشمانم می نگریست. احساس کردم او هم در چشمانم دنیای درون مرا می بیند. از خودم خجالت کشیدم. تا حال کجا بودم؟ این همه بدبختی در کنار من و من از همه ی آنها بی خبر! بی خبر که نه، بی توجه، بی تفاوت ! تاکنون بارها از کنار چنین کودکانی گذشته بودم اما آنها را هیچگاه نمی دیدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمی بودم هنوز هم او را نمی دیدم.

    در کنارش نشسته بودم. چند دقیقه ای گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نمیکردم که کلمه ای به زبان بیاورم. از خودم شرمنده بودم. چطور می توانستم کمکش کنم؟ در همین افکار بودم که مردی بلند قد و درشت اندام، با چهره ای عبوس و خشن و چشمانی شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانیت رو به او کرد و گفت: "بلند شو بچه برو پی کارت وگرنه امشب هم باید توی خیابون بخوابی" و همین طور که دور می شدند شنیدم که می گفت:"حیف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم، آنقدر دور شده بودند که دیگر چشمانم قادر به دیدنشان نبود. من ماندم و دنیایم و دنیایش.




    پندی از سقراط حکیم


    روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
    علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
    در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
    جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
    سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
    مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
    سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
    آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
    سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
    آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
    و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
    بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
    پس از دست هیچ ** دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
    بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.




    حکایتی جالب از ناپلئون


    به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهرهای کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد.
    گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند. ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد. او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم ؟

    پوست فروش پاسخ داد عجله کنید. اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. پس از این کار بلافاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد. علیرغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با ناامیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.

    پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

    ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
    محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم.

    سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند. مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد. سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده … هدف …

    با اطمینان از اینکه لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
    سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟




    امــیــد


    روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
    به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
    و جواب او مرا شگفت زده كرد.
    او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
    پاسخ دادم : بلی.
    فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
    خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
    هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
    از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
    در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
    جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
    گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.
    ویرایش توسط m.aminifar : 8th June 2012 در ساعت 22:54
    ---------------------------------------------------------------------------------------------





    Click here to enlarge



    • میان اینهمه "نامردی" باید شیطان را تحسین کرد که "دروغ" نگفت ...
      جهنم را به جان خرید، اما "تظاهر" به دوست داشتن آدم نکرد
















  10. 15کاربر از m.aminifar بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    Ahmad20 (31st July 2012),aramjan (23rd September 2012),ARIYA (9th June 2012),asaad88 (9th June 2012),ASHEGHBAHAR (13th October 2013),farog (5th April 2014),iraj_kh (31st July 2012),karim1350  (7th October 2015),masoud-sat (2nd August 2012),NPS2014 (13th October 2013),pal-electronic (31st July 2012),simin63 (18th August 2012),TAHA1 (31st July 2012),TuneUp_Vahab (9th June 2012),موذن (26th March 2013)

  11. #16


    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    928
    تشکر ها
    1,833
    7,034 سپاس از989 پست

    پیش فرض

    من حودم با این جمله خیلی انس گرفتم :

    اگر انسان چرایی برای زندگی داشته باشد از پس هر چگونه ای نیز بر می آید ( نیچه )

    آموزش هک اینترنت ماهواره ای آنلاین به صورت کاملا رایگان
    بزودی : کانفیگ رایگان سرور های میکروتیک شما برای پورت SSTP
    برای عضویت در گروه اختصاصی هک مک های Secure سایت کیان ست با دادن پیام خصوصی آمادگی خود را اعلام کنید

    کانفیگ رایگان سرور های میکروتیک شما برای IPSec و سرویس Socks
    پاسخ گویی به سوالات و مشکلات شما در زمینه هک اینترنت ماهواره ای به صورت آنلاین با نرم افزار Team Viewer
    پشتیبانی آنلاین در **** مسنجر


    KIAN-SAT WITH Maximum123 HAS OTHER ENJOY


  12. 15کاربر از maximum123 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    Ahmad20 (31st July 2012),aramjan (23rd September 2012),ARIYA (9th June 2012),asaad88 (9th June 2012),ASHEGHBAHAR (13th October 2013),farog (5th April 2014),iraj_kh (31st July 2012),m.aminifar (8th June 2012),masoud-sat (2nd August 2012),NPS2014 (13th October 2013),pal-electronic (31st July 2012),sajadnasirpor  (31st July 2012),TAHA1 (31st July 2012),TuneUp_Vahab (13th October 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)

  13. #17


    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    سن
    45
    نوشته ها
    4,906
    تشکر ها
    22,111
    46,287 سپاس از4,874 پست

    پیش فرض

    انسان موجود عجيبی استـــــ

    اگر به او بگـوييد در آسمـان، يـكصد ميـليارد و نهصد و نود و نه ستاره وجود دارد

    بي چون و چرا مي پـذيرد، اما اگر در پاركی بـبيند روی نيـمكـتي نوشته اند رنگی نشـويد

    بي درنگــــ انگشتــــ خود را روی نیمکتــــ می کـشد تا مـطمئـن شـود

  14. 15کاربر از pal-electronic بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    Ahmad20 (31st July 2012),aramjan (23rd September 2012),ARIYA (3rd August 2012),ASHEGHBAHAR (13th October 2013),farog (5th April 2014),iraj_kh (31st July 2012),karim1350  (7th October 2015),m.aminifar (3rd August 2012),masoud-sat (2nd August 2012),NPS2014 (13th October 2013),pps2011 (1st January 2014),sajadnasirpor  (31st July 2012),TAHA1 (31st July 2012),TuneUp_Vahab (13th October 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)

  15. #18


    تاریخ عضویت
    Oct 2009
    سن
    45
    نوشته ها
    4,906
    تشکر ها
    22,111
    46,287 سپاس از4,874 پست

    پیش فرض پند نامه ...............

    پند نامه
    تا صــــــــــــاحب ملک و پلـــــــه و پــــــول نباشی
    در دیده ی ** لایـــــــــــــق و مقبــــــول نباشی

    هشتت گرو نه بـــوَِد ای دوست اگــــــــــر تــــــو
    در داد وستـــــد آخــــــــــــر بامبــــــــــول نباشی

    با حقــــّــــــه چــــــــو بارت برسد سهــل به منزل
    منّت کش بــــــــــــــازو و کت و کـــــــــول نباشی

    منقـــــــول نشــو مُنگل و ابله بـــــــــــــه حکایات
    تا در شکـــــــــــــــم گرگ چــــــو منگول نباشی!

    باید کـــــــــــه در ایــن زندگی دوز و کلـــــــک بار
    با گـــــــــول زدن سعـــی کنی گــــــــول نباشی!

    با کیـــــــــد و ریـــــــا نرم بزن پنبــــــه ی ** را
    تا تابلـــــــــــو از بستــــــــــن ششلــــول نباشی

    نشنو سخــــــــن ** که به انصــــــــاف گرایی
    آن به که به این مضحکــــــه مشغــــول نباشی

    کـــــــــر بودن آدم همــــــه از لطف الهی است
    گیرم که تو کـــــر باشی ومسئـــــــــول نباشی!

    کـــژ بــــــاش و کـــــژاندیش و گریزان ز صداقت
    زنهـــــــار که سرگشتــــــــه چو شاغول نباشی

    پا بر ســــــر مظلــــــــوم نه و پیشــــــروی کن
    هشدار که غمخـــــــــــــوار شل وشول نباشی

    گیرم که تـــــو را قدرت آرنولـــــــــد نبوده است
    حیف است در این معرکه هر کــــــــــول نباشی

    **

    ای شاعر! از این قافیـــــــه و وزن رهــــــا شو
    تا بندی این شیــــــــوه ی معمــــــــول نباشی

    خوب است کمی نیز چنـــــــان خیـــــل مدرنان
    دربنـــــــــــــــد مفاعیلُ مفاعـــــول(!) نباشی

    معنی و لطافت چه کسی گفت که اصل است؟
    بگذار بر این قاعــــــــــــــده مشمــــول نباشی

    بگریز ز غمهــــــا که در این عمـــــــــر دو روزه
    خوش نیست که خوش خنده وشنگول نباشی

    با خنــــــده به درمــــــان دل غمـــــزده برخیز
    تــا دلــــــــزده از شربت و کپســـــول نباشی!

  16. 14کاربر از pal-electronic بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    aramjan (23rd September 2012),ARIYA (3rd August 2012),ASHEGHBAHAR (13th October 2013),didebane.bidar (16th August 2013),farog (5th April 2014),karim1350  (7th October 2015),masoud-sat (2nd August 2012),NPS2014 (13th October 2013),pps2011 (1st January 2014),sajadnasirpor  (2nd August 2012),TuneUp_Vahab (13th October 2013),پروانه (13th October 2013),vall (5th January 2015),سعید زینیوند (7th April 2017)

  17. #19


    تاریخ عضویت
    Oct 2011
    محل سکونت
    گلستان
    علایق
    طبیعت و صافکاری
    شغل و حرفه
    "صافکاری بیرنگ"تخصصی برق و الکترونیک خودرو و تعمیر ایسی
    نوشته ها
    3,646
    تشکر ها
    26,212
    24,830 سپاس از3,600 پست

    پیش فرض پاسخ : تاپیک مخصوص درج ( اشعار ، حکایت ، ضرب المثل ، داستان و سخن بزرگان )



    اگر شغلی داری که هیچ سختی در آن نیست پس بدان که اصلا شغل نداری !!! ماکلوم اس فوربس

    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــ

    برای آنکه به فرودستی گرفتار نشوی ، دست گیر آدمیان باش .
    حکیم ارد بزرگ

    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ

    سعی نکنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم ، بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم . مارکوس گداویز

    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ

    با فریب شاید بتوان چیزی بدست آورد اما در نهایت همان دستاورد مایه تباهی خواهد بود .
    حکیم ارد بزرگ


    لامپ تست جهت عیب یابی خودرو


    بیشتر انسانها زمانی نا امید میشوند که چیزی به موفقیت آنها باقی نمانده


  18. 7کاربر از TuneUp_Vahab بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    ASHEGHBAHAR (13th October 2013),babak.b (13th October 2013),farog (5th April 2014),karim1350  (7th October 2015),NPS2014 (13th October 2013),پروانه (13th October 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)

  19. #20


    تاریخ عضویت
    Aug 2013
    نوشته ها
    1,291
    تشکر ها
    7,909
    7,119 سپاس از1,247 پست

    پیش فرض سخنان مفهومی

    اگردنیا عدالت داشت مرد هم بکارت داشت




    خدای من خدائیست که تمام آرزوهایم را جلوی چشمانم پرپر کرد تاعظمتش را به رخم بکشد



    ازکودک فال فروشی پرسیدم چه کارمیکنی گفت ازحماقت این مردم تکه نانی درمیاورم این ها ازمن که درامروزخود مانده ام فردایشان را ازمن می خواهند





    سلامتی پسرلالی که عاشق یه دخترشد اماوقتی خواست به عشقش اعتراف کنه دخترگفت ببخشید پول خرد ندارم



    NPS2013


  20. 5کاربر از NPS2014 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    farog (5th April 2014),pps2011 (13th October 2013),قیصر (27th December 2013),ابیرام 63 (27th December 2013),سعید زینیوند (7th April 2017)

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Copyright ©2000 - 2013, Jelsoft Enterprises Ltd کیــــــــــان ستـــــــــــ ...® اولین و بزرگترین سایت فوق تخصصی الکترونیک در ایران



Cultural Forum | Study at Malaysian University